چند خاطره زیبا از مقام معظم رهبری
اخلاص و صفای شهیدنواب صفوی مرا مجذوب كرد
من شايد پانزده يا شانزده سالم بود كه مرحوم «نوّاب صفوى» به مشهد آمد. مرحوم نواب صفوى براى من، خيلى جاذبه داشت و به كّلى مرا مجذوب خودش كرد. هر كسى هم كه آن وقت در حدود سنين ما بود، مجذوب نوّاب صفوى مىشد؛ از بس اين آدم، پُرشور و بااخلاص، پر از صدق و صفا و ضمناً شجاع و صريح و گويا بود. من مىتوانم بگويم كه آنجا به طور جدّى به مسائل مبارزاتى و به آنچه كه به آن مبارزه سياسى مىگوييم، علاقهمند شدم. البته قبل از آن، چيزهايى مىدانستم. زمان نوجوانىِ ما با اوقات «مصدّق» مصادف بود. من يادم است در سال 1329 وقتى كه مصدّق تازه روى كار آمده بود و مرحوم «آيةاللَّه كاشانى» با او همكارى مىكردند - مرحوم آيةاللَّه كاشانى نقش زيادى در توجّه مردم به شعارهاى سياسى دكتر مصدّق داشتند - لذا كسانى را به شهرهاى مختلف مىفرستادند كه براى مردم سخنرانى كنند و حرف بزنند. از جمله در مشهد، سخنرانانى مىآمدند. من دو نفر از آن سخنرانان و سخنرانيهايشان را كاملاً يادم است. آنجا با مسائل مصدّق آشنا شديم و بعد، مصدّق سقوط كرد.
در سال 1332 كه قضيه 28 مرداد پيشامد كرد، من كاملاً در جريان سقوط مصدّق و حوادث آن روز بودم؛ يعنى من خوب يادم است كه اوباش و اراذل، در مجامع حزبى كه به دولت دكتر مصدّق ارتباط داشتند، ريخته بودند و آنجاها را غارت مىكردند. اين مناظر، كاملاً جلوِ چشمم است!
بنابراين من مقولههاى سياسى را كاملاً مىشناختم و ديده بودم؛ ليكن به مبارزه سياسى به معناى حقيقى، از زمان آمدن مرحوم نوّاب علاقهمند شدم. بعد از آنكه مرحوم نوّاب از مشهد رفت، زياد طول نكشيد كه شهيد شد. شهادت او هم غوغايى در دلهاى جوانانى كه او را ديده و شناخته بودند، به وجود آورده بود. در حقيقت سوابق كار مبارزاتى ما به اين دوران برمىگردد؛ يعنى به سالهاى 1333 و 34 به بعد.(1)
پسر من به فدای شما...
آنچه در پی میآید یكی از خاطرات آیتالله خامنهای از امام خمینی (ره) است كه پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب، آن را در آستانه سالروز رحلت حضرت امام (ره) منتشر میكند:
معنويت مردم و خانوادهى شهدا و اخلاص رزمندگان در جبههها، امام را به هيجان مىآورد. من چند بار گريهى امام را - نه فقط به هنگام روضه و ذكر مصيبت - ديده بودم. هر دفعه كه راجع به فداكاريهاى مردم با امام صحبت مىكرديم، ايشان به هيجان مىآمدند و متأثر مىشدند. مثلاً موقعى كه در محل نماز جمعهى تهران، قلكهاى اهدايى بچهها به جبهه را شكسته بودند و كوهى از پول درست شده بود، امام(ره) در بيمارستان با مشاهدهى اين صحنه از تلويزيون متأثر شدند و به من كه در خدمتشان بودم، گفتند: ديدى اين بچهها چه كردند؟ در آن لحظه مشاهده كردم كه چشمهايشان پُر از اشك شده است و گريه مىكنند.
بار ديگر موقعى گريهى امام را ديدم كه سخن مادر شهيدى را براى ايشان بازگو كردم: در شهرى سخنرانى داشتم. بعد از پايان سخنرانى، همين كه خواستم سوار ماشين شوم، ديدم خانمى پشت سر پاسدارها خطاب به من حرف مىزند. گفتم راه را باز كنيد، تا ببينم اين خانم چهكار دارد. جلو آمد و گفت: از قول من به امام بگوييد بچهام اسير دست دشمن بود و اخيراً مطلع شدم كه او را شهيد كردهاند. به امام بگوييد فداى سرتان، شما زنده باشيد؛ من حاضرم بچههاى ديگرم نيز در راه شما شهيد شوند.
من به تهران آمدم، خدمت امام رسيدم، ولى فراموش كردم اين پيغام را به ايشان بگويم. بعد كه بيرون آمدم، سفارش آن مادر شهيد به ذهنم آمد. برگشتم و مجدداً خدمت امام رسيدم و آنچه را كه آن خانم گفته بود، براى ايشان نقل كردم. بلافاصله ديدم آنچنان چهرهى امام درهم رفت و آنچنان اشك از چشم ايشان فرو ريخت، كه قلب من را سخت فشرد.(2)
مطالعه چند جلد كتابِ قطور در اتوبوس!
خاطرهای از حضرت آیتالله خامنهای در مورد اهتمام به كتابخوانی
من توقعم اين است كه مردم ما كتابخوانى را جدى بگيرند. البته جمعى از مردم جدى مىگيرند؛ اما همه اين طور نيستند. من مىخواهم خواهشى از مردم بكنم و آن اين است: كسانى كه وقتهاى ضايعشوندهاى دارند؛ مثلا به اتوبوس يا تاكسى سوار مىشوند، يا سوار وسيلهى نقليهى خودشان هستند و ديگرى ماشين را مىراند، يا در جاهايى مثل مطب پزشك در حال انتظار به سر مىبرند و بههرحال اوقاتى را در حال انتظار به بىكارى مىگذرانند، در تمام اين ساعات، كتاب بخوانند. كتاب در كيف يا جيب خود داشته باشند و در اتوبوس كه نشستند، كتاب را باز كنند و بخوانند. وقتى هم به مقصد رسيدند، نشانهاى لاى كتاب بگذارند و باز در فرصت يا فرصتهاى بعدى آن را باز كنند و از همان جا بخوانند.
بنده خودم چند جلد قطور از يك عنوان كتاب را در اتوبوس خواندم! البته قضيه مربوط به قبل از انقلاب است كه چند روزى براى انجام كارى از مشهد به تهران آمده بودم. بنا به دلايلى نمىخواهم اسم كتاب را بگويم. وضعيت و فضاى اتوبوسهاى آن روزگار براى ما خيلى آزار دهنده بود و نمىتوانستيم تحمل كنيم. دلم مىخواست سرم پايين باشد و خواندن كتاب در چنين وضعيتى بهترين كار بود. ساعتى را كه به اين حالت مىگذراندم احساس نمىكردم ضايع مىشود. آن وقتها تقريبا يك ساعت طول مىكشيد تا آدم با اتوبوس از جايى به جاى ديگر مىرفت. بعضى وقتها اين جابجايى كمتر يا بيشتر هم طول مىكشيد. بههرحال چنين يك ساعتهايى را احساس نمىكردم كه ضايع مىشود؛ چون كتاب مىخواندم.(3)
پی نوشتها:
1- گفت و شنود صميمانه رهبر معظم انقلاب اسلامى با گروهى از جوانان و نوجوانان - 14/11/1376
2-سخنرانى در مراسم بيعت فرماندهان و اعضاى كميتههاى انقلاب اسلامى 18/3/68
3-مصاحبه در پايان بازديد از نهمين نمايشگاه بينالمللى كتاب تهران - 22/02/1375
تهیه و تنظیم : گروه حوزه علمیه تبیان